کد مطلب:314241 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:283

هدایت سفیر فرنگ به معجزه ی امیرالمؤمنین علی
شاعری در عهد شاه عباس قصیده ای در مدح حضرت امیر علیه السلام سروده و در آخر قصیده، طلب صله و جایزه از شاه كرده بود، قصیده را در وقتی انشاد كرد كه شاه به واسطه ی بعضی سوانح به شدت غضبناك بود، چون شاعر اشاره به مطالبه ی صله كرد شاه از شدت غضب كه متوجه نبود، گفت: برو صله ی خود را از كسی بگیر كه در حق وی مدح گفته ای، شاعر گفت: به چشم البته باید همین طور باشد و من اشتباه كردم كه نزد تو خواندم و از تو جایزه خواستم، و اندوهناك بیرون آمد و عازم زیارت حضرت امیر علیه السلام گردید.

شاه عباس بعد از سكون غضب و به یاد آوردن كلام خویش پشیمان شده كسی را فرستاد از پی شاعر كه عذر خواهی كرده جایزه بدهد، وی قبول نكرد و پای پیاده و پابرهنه به سوی نجف رفت و با همان هیأت سفر داخل صحن شریف شد، و مقابل حرم مطهر



[ صفحه 40]



حضرت امیر علیه السلام ایستاد و بعد از سلام، عرض كرد: تو بر قصیده ی من از من داناتری و نیازی نیست كه بخوانم و من بر ساحت تو فرود آمده ام و از تو جایزه می خواهم كه همه كس بداند كه از جانب شماست، و هرگز از مكان خود قیام نخواهم كرد مگر آنكه بمیرم یا آنچه می خواهم در همین جا برسد، و پیوسته می گریست و تضرع می كرد تا شب فرارسید و خواب او را ربود.

پس حضرت امیر علیه السلام را در خواب دید كه نامه ای به وی داد و فرمود: این حواله ای است برای سفیر فرنگ در بغداد، این نامه را بده و جایزه ی خود را از او بگیر، شاعر بیدار شد و نامه را در دست خود دید كه به لغت فرنگ نوشته شده، ولی از این حواله تعجب كرد و با خود گفت شاید سری در این نامه است كه من نمی دانم، پس به سوی بغداد حركت كرد تا آمد در خانه ی سفیر، چون دربانان را دید ترسید كه با آن لباس كهنه چه طور داخل شود و برگشت، و همچنین روز دوم، و روز سوم خود را سرزنش كرده گفت: تو مأمور هستی از جانب آن جناب و كسی قدرت بر اذیت تو ندارد و اگر مانع شدند برمی گردی، پس داخل خانه شد و كسی جلوگیری نكرد و آمد دید كه سفیر تنها صحن خانه راه می رود و با حالت تفكر چوب در دست بر زمین می زند و چون نظر سفیر به شاعر افتاد گفت: كجا هستی كه سه روز است به این شهر آمدی و از خور و خواب مرا انداخته ای؟ شاعر تعجب كرد و عذر خود را گفت: سفیر فرمود: من به دربانان سپرده بودم كه مانع نشوند و نشانی های تو را به آنان داده بودم، و او را نزد خود نشاند و غذایی خواست. شاعر به واسطه ی كفر او نخورد، سفیر گفت: بخور من نیز در دین تو هستم، شاعر تعجب كرد و چون خط شریف را داد، سفیر گریست و او را در میان دو چشم خود گذارده بوسید و خواند و گفت: بالای چشم، آن حضرت را نزد من امانتی است امر فرموده به تو بدهم، شاعر تعجب كرده گفت: آشنا شدن به سرنوشت تو برای من مهم تر است از جایزه گرفتن.

سفیر دست او را گرفت در اندرون خانه به مكان خلوتی برد و گفت: بدان كه من تاجری بودم در شهر خودم، مال التجاره ای تهیه كردم با جماعتی در كشتی نشسته به سفر دریا رفتیم. از قضا موجی برخاست و كشتی ما به گرداب افتاد، ما از حیات خود مأیوس



[ صفحه 41]



شدیم و در همان جا كشتی های زیادی دیدیم كه احدی در آن ها نبود، پس در غذا جیره بندی كردم كه مبادا تمام بشود تا اینكه آذوقه تمام شد و هر روز را كسی با قرعه تعیین می كردیم و می خوردیم تا به جز من و مرد ضعیفی نماند، پس من فرصت یافته او را كشتم و چند روزی با گوشت او زندگی كردم.

در خلال این احوال در آن كشتی های خالی تفریح می كردم و از اجناس و جواهرات آن ها تفحص می كردم، تا روزی جعبه ای یافتم كه سنگ های قیمتی و جواهرات نفیسی در آن بود، از جمله سنگ درخشانی دیدم كه مانند آن را هرگز ندیده بودم، پس جعبه را برداشته و خود را به آن سرگرم می كردم و حال آن كه می دانستم كه به زودی از آن مفارقت خواهم كرد، تا گوشت آن مقتول تمام شد و زمانی گذشت كه غذایی به دست نیامد و قوا منهدم گردید و به مرگ خود یقین كردم. در این حال به خیالم خطور كرد كه تضرع بنمایم به درگاه خدا و توسل جویم به مقربان خدا و از انبیا و سوگند دهم به حق ایشان كه شاید بر من رحم بفرماید و از این ورطه خلاصی بخشد، پس استغاثه كردم و شفیع آوردم كسانی را كه می دانستم از آدم تا عیسی و متوسل شدم بدیشان ولی فرجی پیدا نشد.

در این وقت متذكر شدم كه جماعتی از عرب كه به بلاد ما تردد می كردند مدعی بودند كه پیغمبری از ایشان مبعوث شده و هرچه فكر كردم اسم او به یادم نیامد، مگر اینكه نام وصی او كه شگفتی های زیادی را به وی نسبت می دهند خاطرم آمد، پس ندا كردم و گفتم: یا علی! اگر مسلمانان راست می گویند در آنچه به تو نسبت می دهند و تو در این مرتبه ی عظیمی هستی كه ادعا می كنند، پس مرا از این ورطه خلاصی بده، و من عهد می كنم كه ترك نصرانیت گفته به دین اسلام درآیم و تضرع و استغاثه می كردم و در شرف هلاكت بودم كه ناگاه دیدم سواره ای روی اسب سفید پیدا شد و مرا به نام صدا زد، پس من برخاستم كه گویا ضعفی در بدنم نیست و فرمود این كشتی ها را به یكدیگر متصل كن، من آن ها را با ریسمان ها و زنجیرها وصل كردم، سپس فرمود: بگیر دم اسب را و پاهای اسب روی آب بود، و دم اسب بلند شده به آن چسبیدم، پس بر اسب نهیبی زد و چون حركت كرد تمام كشتی ها به حركت آمدند و با اسب به راه افتادند، كه ناگاه دیدم



[ صفحه 42]



سواد شهر و دیوار خانه ها پیدا شد. پس ایستاد و فرمود: می شناسی این شهر را؟ دقت كردم دیدم شهر ماست، عرض كردیم: آری این شهر ماست، فرمود: برو و این كشتی ها را با آن چه در آن ها می باشد از آن توست، گفتم: شما كیستید؟ فرمود: من آن كسی هستم كه صدا كردی و استغاثه كردی. من دهشت عظیمی كردم و در جزای این نعمت بزرگ متحیر شدم و آن جعبه را كه مملو از جواهرات نفیسه بود در دست گرفته گفتم چیزی لایق حضور مبارك به جز این ندارم این هدیه را از من قبول بفرمایید.

پس آن جناب گرفت و گشود و یك جواهر ارزشمند قیمتی از آن بیرون آورد و جعبه را به من داد و فرمود:

من این جواهر را از تو قبول كردم، بعد به من رو كرد و فرمود: این امانتی است از من پیش تو آن وقت كه حواله می دهم به كسی كه از تو بگیرد من گرفتم و داخل شهر شدم و اجناس كشتی ها را پخش كرده مشغول تجارت شدم، و از اعظم تجار و غنی ترین مردم شدم، و با بعضی مسلمین خلوت كرده معالم دین اسلام را یاد می گرفتم و دیدم كه حفظ دین در آن بلاد كفر مشكل است.

روزی سلطان فرنگ را گفتم كه شما هر سالی كسی به بغداد می فرستید و مصارف زیادی انفاق می كنید، من این شغل را بدون مطالبه ی چیزی از دولت متقبل می شوم، سلطان از این سخن خوشحال شد و چون مرا با عقل و ثروت و امانت می شناخت قبول كرد و مرا بدین جا فرستاد.

من سال هاست كه اینجا هستم در باطن به زیارت ائمه علیهم السلام می روم و در ظاهر در كیش نصاری می باشم.

حضرت امیر علیه السلام در نامه ی شریف امر فرموده كه امانت او را به تو بسپارم و آن جواهر را از جعبه ای كه توی صندوقی بود بیرون آورد و به شاعر داد. و او به عجم برگشت و سلطان از قصه ی او مطلع شده او را طلبید و ملاطفت و اكرام كرد و فرمود: تو از آن نمی توانی استفاده كنی مگر آن كه بفروشی و من آن را مشتری می باشم، بدان چه دلت بخواهد كه از خزینه ی من برداری.



[ صفحه 43]



شاعر قبول كرد و داخل خزینه شد و هر چه خواست برداشت و سلطان آن جوهره را به خزانه فرستاد، و خدا عالم است كه در اثنای حوادث زمان آن گوهر گران بها چه شد! [1] .

قصیده ای به مناسبت میلاد با سعادت حضرت علی علیه السلام



باز طبعم كرد ساز ساحت قدس ولایم

تا زند پرفراز قبه عرش علایم



رفته بر باب علی بنشسته سرگردان و حیران

تا ببینم جلوه ای از آن شه ملك بقایم



ناگهان از در رسیدم آن مه والای عصمت

حضرت مولا امین حق علی مرتضایم



پس بدو گفتم علی جان ای فدایت جسم و جانم

خود ز نفس خویشتن بر گو توای مشكل گشایم



گفت رو رو این معمایی است بس دشوار و مشكل

كی توان رفتن به كام پشه آن بحر ولایم



گفتمش دانم ولیكن عاشقت از خود مرنجان

خود تو برگو كیستی ای دلربای جانفزایم



گفت دانی كیستم؟ من ابن عم مصطفایم

من سفیرم من امیرم من علی مرتضایم



ابن بوطالب منم سردار هستی سر مطلق

جلوه ی پروردگارم من امام و پیشوایم



حافظ نسل نبیم صهر ختم المرسلینم

همسر زهرای اطهر زهره ی خیرالنسایم



[ صفحه 44]



من امیرالمؤمنینم من شه دنیا و دینم

نور حق باب حسین تشنه شاه كربلایم



دختری دارم نمونه زینب آن فخر شجاعان

مثل كلثومم كه دارد؟ باب مام مجتبایم



من علیم من علیم من امام المتقینم

سرور اهل یقینم شاه اقلیم هدایم



این منم تندیس ایمان این منم تفسیر قرآن

نقطة الباء وجودم سر امكان و بقایم



باء بسم الله و سر رحمتم عین رحیمم

مدح من حمد خدا زیرا كه من شیر خدایم



وجه رب العالمینم مالك در یوم دینم

ذكر من ایاك نعبد مستعین كبریایم



من صراط المستقیمم من شه ملك قدیمم

دشمنم گم كرده ره مغضوب حق نارش جزایم



لم یلد از مادر گیتی چو من در یتیمی

لم یكن للفاطمه كفوی بجز نور ولایم



من شهیدم صالحم برتر ز جمله انبیایم

عبد احمد هستم و مولای دین میر سخایم



این منه طه و یس قاف و عین و سین و نونم

و القلم و الذاریاتم و الضحی و هل اتایم



من مزمل من مدثر من به معراجش مكبر

مرسلاتم ناشراتم بو تراب پارسایم



سلسبیلم، كوثرم من مالك یوم القرارم

جنت و نارش به من بسپرده از امر خدایم



من صراطم عین میزانم شفیع شیعیانم

سندسم، استبرقم، من زنجبیل دلربایم



[ صفحه 45]



نازعاتم، ناشطاتم، سابحات و سابقاتم

والسماء ذات البروجم یوم موعود و جزایم



عین فجرم ذات وترم شفع را باب عظیمم

شاه اصحاب یمانم سر والشمس و ضحایم



تین و زیتون طور سنین و تجلای نهارم

این منم آن احسن تقویم كز باطل جدایم



لیلة القدرم كه از آلاف اشهر برترم من

مطلع الفجرم سلامم جمله قرآن در ثنایم



دین به من گردیده كامل نعمت حق را تمامم

مكتب اسلام را من رهبری پس پر بهایم



من بشیرم من نذیرم من سراجم من منیرم

شاهد اعمال خلقم لطف حق را من گدایم



این منم آیات محكم بلكه من ام الكتابم

این منم قرآن ناطق بر رضای حق رضایم



صابرین و صادقینم قانتین و منفقینم

من همان مستغفرینم با سحرها آشنایم



من اولو العلمم اولو الألبابم و هم اهل ذكرم

من اولو الامرم كه حق واجب نموده اقتدایم



این منم كاندر ركوعم معطی خیر و زكاتم

این منم مقصود بلغ لو كشف را من ندایم



من خودم مفتاح غیبم من خودم عین شهودم

اولین مخلوق حقم راسخ علم خدایم



سابقون الاولونم تائبون الحامدونم

سائحون الراكعونم ساجدون را پیشوایم



مخرج حیم ز میت مخرج میت ز حیم

من قسیم عمر و رزقم من بهشت دلگشایم



[ صفحه 46]



كوكب دری منم من نور و مشكاة و سراجم

من همان نور علی نورم كه مصباح هدایم



من خودم جنات عدنم اعظم آیات حقم

مهد تقوا و حیات طیب و عشق و صفایم



من درخت طور هستم كز تجلای جلالم

موسی عمران بشد مدهوش سینای طوایم



این منم فضل الله و نصرالله و فتح قریبم

محسنینم مسلمینم مؤمنین را مقتدایم



صافاتم تالیاتم طارق و سقف رفیعم

من الف لامیم و صاد و مفتخر بر انمایم



نجم ثاقب بدر طالع خالص دین مبینم

و القمر روی منیرم تاج رأس مصطفایم



اول و آخر منم هم ظاهر و هم باطنم من

عروة الوثقای دینم قاضی یوم القضایم



من كه در ام الكتاب حق علی وهم حكیمم

من كه فرقانم بلاغم شاه اخوان الصفایم



كعبه را من زادگاهم قبله را ركن ركینم

حجر اسماعیلم و زمزم منم كوه صفایم



مروه أم ركن یمانم مستجار و مستجیرم

هم مقامم بهر ابراهیم و هم كوه حرایم



من كه میقاتم منایم مشعرم سعیم طوافم

من همان بیت الحرامم بیت معمور خدایم



شاهد بزم الستم با خدا من عهد بستم

اهل ذكرم نور حقم معنی قالوا بلایم



انبیا را من معلم اولیا را اوستادم

اصفیا را مرشدم من قله ی كوه تقایم



[ صفحه 47]



من خلیلم من ذبیحم شیث و ادریس و كلیمم

عیسی روح اللهم من ثانی آل عبایم



حامل نوحم به كشتی ناجی موسی به بحرم

صاحب یونس به بطن حوت و یار بینوایم



خضر و الیاسم من و داود و ذاالكفل نبیم

حامی عیسی به مهدم یار شیخ الانبیایم



قلب احمد هستم و نور دل آن شهریارم

من محمد را امینم دین حق را من بهایم



من نگهبان زمینم سر رفع آسمانم

آمرم شمس و قمر را حافظ عرش و فضایم



این منم صدیق اكبر این منم فاروق اعظم

من پیمبر را وزیرم بهترین اوصیایم



من یداللهم منم عین الله و وجه خدایم

قدرت الله نعمت الله رحمت بی انتهایم



نسخه ی اسماء حسنا و منم آن اسم اعظم

چونكه من اصل الاصولم واجب ممكن نمایم



شاه فرد مؤمنینم شهسوار متقینم

آیت عظمای حقم قامت شرم و حیایم



فاتح خیبر منم كوبنده ی شرك و عنادم

بدر و احزاب و احد را قائدی مشكل گشایم



من علمدارم سپه دارم امیر تاج بخشم

من نبی را یاوری دلسوز و با مهر و وفایم



حیدرم من صفدرم من عبد حی داورم من

قاب قوسین شهودم منبع جود و عطایم



من صلاتم من زكاتم من صیام و هم جهادم

اصل و فرع دینم و كروبیان را مقتدایم



[ صفحه 48]



دیدن رویم عبادت چون جمال كردگارم

وصف من توصیف حق من جلوه ی نور خدایم



حب من ایمان و بغضم كفر و الحاد و شقاوت

شیعیانم شادمان و درد آنها را دوایم



باب ایتامم به مسكینان پرستاری رؤفم

بر اسیران مهربانم من نوای بی نوایم



در شجاعت نامدارم در صداقت بی مثالم

ساقی حوض شراب طاهر و آب بقایم



جان من جان محمد جان او جان من آمد

این تعهد نزد حق بستیم در عرش علایم



خاك درگاهم بشد مسجود جبریل و ملائك

اسجدوا فرموده بهر تربت پاكم خدایم



پیك توحیدم من و تورات و خود نفس زبورم

من كه انجیلم برای عیسی او را رهنمایم



فیض اول عقل كل ممسوس ذات كردگارم

حق نموده در ازل تاجی ز كرمنا عطایم



باب شهر علم احمد پیكر فضل و شعورم

حاكمم بر هستی و بر ما سوا فرمانروایم



فیض و جودم قسط و عدلم دشمن ظلم و فسادم

من خودم سیف اللهم من تاجدار لافتایم



(ساعیا) دانی كه هستم؟ بنده ی پروردگارم!

چونكه عبدم حق بدادم این چنین عز و بهایم



مرتضی عظیمی (ساعی شهرضائی)





[ صفحه 52]




[1] كشكول شمع جمع، محمد راجي، ص 450 - 447، به نقل از وقايع الأيام خياباني، ج صيام، ص 396 به نقل از دارالسلام.